داستان درباره يك كوهنوردست كه مي خواست از بلندترين كوهها بالا برود.او پس از سالها آماده سازي،ماجراجوئي خود را آغاز كرد ولي از آنجا كه افتخار كار را فقط براي خود مي خواست، تصميم گرفت تنها از كوه بالا برود.
شب بلنديهاي كوه را تماما در بر گرفت و مرد هيچ چيز را نمي ديد.همانطور كه از كوه بالا مي رفت،چند قدم مانده به قله كوه، پايش ليز خورد و در حالي كه به سرعت سقوط مي كرد، از كوه پرت شد. ترس عظيمي وجودش را گرفته بود.مي دانست مرگ چه قدر به او نزديك است. ناگهان طناب به دور كمرش محكم شد. بدنش ميان آسمان و زمين معلق بود.در اين لحظه سكون برايش چاره اي نماند جز آنكه فرياد بكشد: خدايا كمكم كن! ناگهان صداي پر طنيني كه از آسمان شنيده مي شد جواب داد: از من چه مي خواهي؟
-اي خدا نجاتم بده!
-واقعا باور داري كه من ميتوانم تو را نجات دهم؟
-البته كه باور دارم.
-اگر باور داري طنابي را كه به كمرت بسته است پاره كن...
اما مرد با تمام نيرو به طناب چسبيد. گروه نجات مي گويند كه روز بعد يك كوهنورد يخ زده را مرده پيدا كردند،بدنش از يك طناب آويزان بود و با دستهايش محكم طناب را گرفته بود در حاليكه او فقط يك متر از زمين فاصله داشت!