هر روز كه از مدرسه بر مي گشت آن چند نفر قلدر مدرسه، سر راهش مي ايستادند و از او پول زور مي گرفتند.اگر پول ندي كتك مي خوري. مهدي كه خيلي از كتك خوردن مي ترسيد هر شب به بهانه اي پول بيشتري از پدر مي گرفت تا قلدرها راضي شوند.يك شب كه داشت از پدر مهربانش پول مي گرفت به دستهاي كارگري پيرمرد خيره شد كه از بس كار كرده بود از پينه و زخم وبريدگي پر شده بود.مهدي آن شب از پدر پول نگرفت اما فردا صورتش شبيه دستهاي پدر شده بود.او ديگر از كتك خوردن نمي ترسيد!
:: بازدید از این مطلب : 583
|
امتیاز مطلب : 522
|
تعداد امتیازدهندگان : 162
|
مجموع امتیاز : 162